پرهام پرهام ، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

پرهام و دنیای تازه

پرهام به روایت تصویر!

به نام خدا چند تا عکس: 1- پرهام لباس فرم مهد رو پوشیده و کنار کامیون متصل به سه چرخه اش ایستاده تا یه وسیله ی بازی رو انتخاب بکنه با خودش ببره مهدکودک! بابای پرهام هم منتظر ما دونفره! پاهای بابای پرهام رو می بینید!(روز دوم مهرماه!)   2- پرهام در باغ انگور(شهریورماه-باغ انگور عموی بزرگ من- زنجان) 3- روز تولد امام رضا(ع) با پرهام کیک وانیلی درست کردیم و جشن تولد گرفتیم ...
19 مهر 1391

پرهام و مهد کودک

به نام خدا این روزها خیلی سرم شلوغه!  5/5 صبح بیدار می شم و بین 10 تا 12 هر وقت شد می خوابم! 5 روز در هفته کلاس دارم و کارهام خیلی زیادند! پرهام عزیزمون هم که به سلامتی می رند مهد کودک و ماجراهای خودشون رو دارند! تا همین دوشنبه همش نگران بود و موقع رفتن به مهد یا رفتن من به مدرسه-قبل از او- بی قراری می کرد. با توجه به حرفهایی که می زد-توی خواب و بیداری- فهمیدم از این که من مثل مامانهای دیگه دنبالش نمی رم خیلی ناراحته!  همش می گفت: مامان من نیومد! مامان من نبود! مامان شما نرو!...منهم تصمیم گرفتم برای کم کردن این دلهره -که واقعا برای سنش زیاده- کاری بکنم. و بالاخره تصمیم گرفتم هر روز خودم برم دنبالش. حتی اگر دیرتر از باباش باشه. ا...
19 مهر 1391

اول مهر و به مهد کودک رفتن پرهام

به نام خدا اول مهر امسال برای من با اول مهرهای قبل تفاوت داشت چون اولین سالی بود که پرهام رسما به مهد کودک رفت! با وجودی که پرهام محیط شاد اونجا رو دوست داره ولی این از رنج من کم نمی کنه! البته اونجا براش ناآشنا نیست چون یه دوره توی تابستون اونجا کلاس رفته و هفته ی آخر شهریور رو اونجا گذرونده ولی چه کنم که زیاد احساس راحتی نمی کنم!؟! امسال من مجبور شدم به دلایلی- از جمله اداری و رودربایستی!- 5 روز کاری رو برای تدریس بپذیرم! یعنی از شنبه تا 4شنبه! هر روز 8 ساعت. و خب چاره ای برامون نموند جز سپردن فرزند دلبندمون به مهد کودک. البته تصمیم گرفته بودیم که پرستار بگیریم ولی با ملاحظه ی این که پرهام یه بچه ی اجتماعیه و حتما از بودن با یه نفر توی خ...
3 مهر 1391
1